داستان شماره 1830
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1830
داستان شماره 658
بسم الله الرحمن الرحیم
بندهی نیکوکار گفت: آن کشتیای که ما را به ساحل رساند، متعلّق به گروهی از مستمندان و مردمان فقیر بود که وسیلهی معاش و کسب روزیِشان بود. من خواستم که آن را معیوب کنم، تا پادشاه ستمگر که هر وسیلهی سواری حمل و نقلی را به زور مصادره میکرد و با قهر و زور مال و اموال مردم را مصادره و غارت میکرد، نتواند آن را مصادره و غصب نماید.
امّا پسر بچهای که او را به قتل رساندم، فرزند پدر و مادری مؤمن و نیکوکار بود و در آینده پدر و مادر خود را به وسیلهی کفر و ارتکاب گناهان زیاد اذیّت و آزار میکرد و احتمال این میرفت که به زور، پدر و مادرش را وادار به کفر نماید. پس خداوند تبارک و تعالی اراده فرمود که این پسر از بین برود، ولی در عوض فرزند دیگری به آنان خواهد داد که در ایمان و عمل صالح و رحمت و مهربانی سرآمد خواهد بود.
در مورد دیوار مخروبهای که آن را از نو ساختم، باید به تو بگویم که آن باغ متعلق به دو کودک یتیم بود که از پدر نیکوکاری برجای مانده بود و در زیر آن دیوار، گنجی پنهان بود که بیم آن میرفت با تخریب تدریجی دیوار، آن گنج ظاهر شده و مورد غارت مردمان قرار گیرد. پس خداوند متعال اراده فرمود که آن دو کودک بزرگ شده و به سن رشد برسند و آن گنج را استخراج نموده و از آن استفاده نمایند.
در پایان ای موسی؛! بدان که هر آنچه انجام دادم، فقط به دستور پروردگار بود و من هیچ نقشی نداشتم، جز اجرای اوامر الهی. برادرم! خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت خویش قرار دهد و سلام خدا بر تو باد. این را گفت و به راهش ادامه داد و موسی؛ نیز از راهی که آمده بود، برگشت و از همراهی با بندهی نیکوکار[۱] درس بزرگی یاد گرفت.
وَمَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا. (اسرا / ۸۵)
و جز اندکی ا زعلم، چیزی بهرهی شما نساختهایم
داستان شماره 656
داستان گردنبند خدیجه رضی الله عنها
اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه رضی الله عنها
اسباب محبت أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم
داستان شماره 655
داستان واقعی حضرت یوسف و زلیخا
بسم الله الرحمن الرحیم
یوسف و زلیخا
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پیمیبرد و با چربزبانی از او میپرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده است را بیان میکند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود.
در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی میکرد که دختری زیبارو بهنام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همهجا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچکدام روی خوش نشان نمیداد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی میگذراند؛ تا اینکه شبی در خواب، جوانی را میبیند که زیباییاش از حد انسانی افزونتر بود و به یک نگاه، دل از او میبرد. زلیخا از خواب برمیخیزد ولی دیگر آن خوشیها و شادیهای کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا مینگرد چهره محبوب را میبیند و با خیال او راز و نیاز میکند. زلیخا دایهای دارد که از کودکی از او نگهداری میکرده و زنی حیلهگر است.
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پیمیبرد و با چربزبانی از او میپرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده است را بیان میکند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیفتر و فرسودهتر میکند تا اینکه پس از یکسال، دوباره آن جوان بیهمتا را در خواب میبیند و به پایش میافتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن میگشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار میشود و دستور میدهد حلقهای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه پایبندی به عشق آن جوان، به پایش میبندد. زلیخا در این عشق تا یکسال دیگر میسوزد و میسازد تا اینکه برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب میبیند؛ اینبار با التماس و زاری از او خواهش میکند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان میگوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی میشوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمیخیزد و از کنیزان و ندیمههای خود از مصر میپرسد. دیگر در هر مجلسی که مینشیند آنقدر از سرزمینهای مختلف سخن میگوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و اینگونه به قلب خود آرامش میدهد. همچنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا میآیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود میراند. تا اینکه آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانهدار) مصر هم میرسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) میفرستد. زلیخا شادمان از اینکه لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را میپذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت میکند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان میرود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد میگوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بیتاب است؛ از دایه میخواهد لحظهای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد میکند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را میبیند؛ آه از نهادش برمیآید که «او آن جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!».اما به دلش الهام میشود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمیتوانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام میگیرد و به انتظار دلدار مینشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار میگیرد و او را در چاه میاندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ میفروشند. کاروان به مصر میرسد و یوسف را به معرض فروش میگذارند. زیبایی شگفتانگیز یوسف، ولولهای در مصر برمیانگیزد و از همهجا مردم برای دیدن او به بازار بردهفروشان سرازیر میشوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمدهاست؛ از ازدحام مردم کنجکاو میشود. وقتی نزدیک میرود با دیدن یوسف نالهای جانسوز برمیآورد و به دایه میگوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه میکند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان میکند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد میکند که زبان همه خریداران بسته میشود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه میبرد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات میآراید و بهجای اینکه او را بهعنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او میشود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی میکند و عشق بهپایش میریزد؛ از او چیزی جز سردی و کنارهگیری نمیبیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره او هم نگاه نمیکند.
زلیخا که از هجران یار بیطاقت شده؛ به دایه التماس میکند که «چارهای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعلهور گردد». دایه میگوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمیگرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیدهاید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاقها ببیند آتش عشق در دلش روشن میشود و تو را به کام دل میرساند. زلیخا به معماران و نقاشان دستور میدهد؛ اینچنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت میآراید و یوسف را به اتاق اول دعوت میکند. اما افسون او در یوسف اثر نمیکند. پس او را مرحله به مرحله به اتاقهای دیگر میبرد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری میرسد ولی یوسف به هر طرف روی برمیگرداند (حتی پردهها و سقف) خود را در کنار زلیخا میبیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا میکند و به او میگوید: « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه رفتار، شایسته من نیست. اگر امروز از من دستبرداری؛ تا دامن من به گناه آلودهنشود؛ قول میدهم به زودی به وصال من برسی». یوسف، میگوید دو چیز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولینعمت من است». زلیخا میگوید:«از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود میدهم و او را قربانی تو میکنم؛ پروردگارت هم که خودت میگویی بخشنده است؛ من آنقدر طلاو نقره برای کفاره گناهت خرج میکنم؛ تا تو را ببخشد». یوسف جواب میدهد:«من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او ندیدهام؛راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمیتوان با رشوه دادن به دست آورد». در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره میشود. زلیخا تهدید به خودکشی میکند ولی یوسف با مهربانی او را آرام میکند و از خانه بیرون میآید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد میکند. عزیز از حال او میپرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمیکند.
آن دو به داخل خانه میآیند. زلیخا وقتی آن دو را با هم میبیند بهخاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش دستی میکند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز میدهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود میداند. یوسف بهناچار حقیقت را میگوید و از خود دفاع میکند. عزیز در حیرانی اینکه واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان میماند. بالاخره بهخاطر اینکه، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پیمیبرد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی میکنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر میشود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه میگشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بیمقدار سپرده است؛ و شرمآورتر اینکه، غلام نیز دست رد به سینه او زده است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران میآید؛ پس جشنی فراهم میآورد و زنان صاحبمنصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت میکند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان میدهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهره زیبا و آسمانی یوسف را میبینند؛ چنان حیران او میشوند که بهجای ترنج دست خود را میبرند و درد و رنجی حس نمیکنند. از آن زنان، عدهای از عشق یوسف جان بهدر نمیبرند و در همان مجلس میمیرند؛ عدهای دیوانه و مجنون میشوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو میسپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمیدارند ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز میشوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی بهسوی او میفرستند. سرانجام یوسف بهدرگاه پروردگار دعا میکند:«خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسهگر ترجیح میدهم». خداوند دعای او را مستجاب میکند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان میاندازد. مدتی میگذرد.
ندیدن روی معشوق بهجای اینکه آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعلهورتر میسازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان میشود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشتهاست. او گاهی شبانه به زندان میرود و از دور به تماشای او مینشیند؛ و گاه به پشتبام رفته و از آنجا به یاد یوسف به بام زندان چشم میدوزد. اما دلش تسلی نمییابد و کمکم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر میگذارد و هر روز فرسودهتر و شکستهتر میشود. پس از سالها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد میگردد و به عزیزی مصر برگزیده میشود. از طرفی شوهر زلیخا نیز میمیرد و او را تنها میگذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بیناییاش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر میشود و کارش به گدایی و ویرانهنشینی میکشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانهای از نی میسازد و به انتظار او مینشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله میکند صدایش در نیها میپیچد وآنان نیز با او همنوا میشوند. زلیخا که بتپرست بوده؛ شبی در پیشگاه بتش سجده میکند و میگوید:«من سالها تو را عبادت کردهام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی.
اینبار فقط میخواهم یکبار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید». صبحگاه وقتی یوسف از آنجا عبور میکند؛ زلیخا هر چه فریاد میزند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمیکند. زلیخا به خانه برمیگردد و با دست خود بتش را میشکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک میگذارد و میگوید:«ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را میشنود و دلش به رحم میآید. به همراهانش دستور میدهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او میبرند؛ زلیخا بیاختیار دهان به خنده میگشاید. یوسف از خندههای بیامان او تعجب میکند و علتش را میپرسد. زلیخا میگوید:«آنزمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت میریختم مرا از خود میراندی؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شدهام؛ مرا به حضورت میپذیری». یوسف او را میشناسد و میگوید: «زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق اینکه یوسف برای اولین بار او را بهنام خطاب میکند مدهوش میشود. پس از به هوش آمدن میگوید:«عمر، آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده است». یوسف شگفتزده میپرسد:«اکنون از من چه میخواهی؟» زلیخا میگوید ابتدا اینکه دعا کنی خدا جوانی و زیباییام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمیدارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا میشود. زلیخا میگوید:«و دیگر اینکه با من ازدواج کنی». یوسف درمیماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل میشود و پسندیده بودن این وصلت را خبر میدهد. پس از سالها فراق، زلیخا به وصال یوسف میرسد. اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب میبیند که خبر از نزدیکی مرگ او میدهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا میشود. ولی اینبار طاقت نمیآورد و از غصه فراق معشوق میمیرد
و اما بعد
در این داستان زلیخا قدمبهقدم با عشق یوسف پیش میرود و از تمام داراییهایش (مثل زیبایی، جوانی، ثروت، حیلهگریهای دایه و...) برای رسیدن به معشوق استفاده میکند و به جایی نمیرسد اما وقتی تمام چیزهایی که به آن امید دارد را از دست میدهد و در عشق پاکباز میشود؛ به وصال معشوق میرسد
داستان شماره 653
داستان حضرت موسي(ع) و مرد کشاورز
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم مي خواھد يکي از آن »: روزي حضرت موسي به پروردگار متعال عرض کرد
«. بندگان خوبت را ببينم
به صحرا برو.آنجا مردي کشاوزي ميکند.او از خوبان درگاه »: خطاب آمد
حضرت به صحرا آمد و مردي را مشغول به کشاورزي ديد.حضرت «. ماست
تعجب کرد که او چگونه به درجه اي رسيده است که خدا مي فرمايد او از
خوبان ماست.
از جبريل پرسش کرد. جبريل عرض کرد:در ھمين لحظه خداوند او را امتحان
ميکند ،عکس العمل او را مشاھده کن.بلايي نازل شد که آن مرد در يک لحظه
ھر دو چشمش را از دست داد.
مولاي من،تا تو مرا بينا مي »: نشست و بيلش را در مقابلش قرار داد و گفت
پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم،حال که تو مرا نابينا مي
حضرت ديد اين مرد به «. پسندي من نابينايي را بيشتر از بينايي دوست دارم
مقام رضا رسيده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:اي مرد،من پيغمبرم و مستجاب الدعوه.مي خواھي
دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دھد؟مرد گفت:خير.حضرت فرمود
چرا؟گفت:آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بشتر دوست ميدارم تا آنچه را
که خودم براي خودم بخواھم
داستان شماره 651
داستان برزگر
بسم الله الرحمن الرحیم
روزي عيسي عليھ السلام از خانھ خارج شد و بھ کنار دريا رفت، کھ چيزي نگذشت کھ مردم زيادي
دور او جمع شدند او ھم سوار قايق شد و شروع کرد بھ تعليم دادن مردمي کھ در ساحل جمع شده بودند، در حين صحبت حکايت ھاي زيادي براي آنھا تعريف کرد کھ يکي از آنھا چنين بود: يک کشاورز در مزرعھ اش تخم مي کاشت،ھمينطور کھ تخم ھا را بھ اطراف مي پاشيد؛
بعضي در گذرگاه کشتزار مي افتادند و پرنده ھا مي آمدند و آنھا را مي خوردند،
بعضي نيز روي خاکي افتاد کھ زيرش سنگ بود، کھ تخم ھا روي آن خاک کم، خيلي زود سبز مي
شدند،ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنھا مي تابيد ھمھ مي سوختند و از بين مي رفتند،زيرا ريشھ عميقي نداشتند.
بعضي از تخم ھا لابھ لاي خارھا افتاده و خارھا و تخم ھا با ھم رشد مي کردند و ساقھ ھاي جوان گياه زير فشار خارھا خفھ مي شدند، ولي مقداري از اين تخم ھا روي خاک خوب افتاده و از ھر تخم ،سي، شصت و حتي صد تخم ديگر بدست مي آمد.
در اين موقع شاگردانش پيش عيسي عليھ السلام آمدند و پرسيدند،چرا ھميشھ حکايت ھايي تعريف مي کنيد کھ فھميدنش سخت است؟
بعد بھ آنھا گفت:گذرگاه کشتزار کھ تخم ھا روي آن افتاده،دل سخت کسي را نشان مي دھد، کھ گرچھ مژده ي سلطنت خداوند را مي شنود ولي آن را نمي فھمد، بعد شيطان سر مي رسد و تخم ھا را از قلب او مي دزدد.
خاکي کھ زيرش سنگ بود، دل کسي را نشان مي دھد کھ تا پيغام خدا را مي شنود فوري با
خوشحالي آن را قبول مي کند،ولي چون آن را سرسري مي گيرد،اين پيغام در دل او ريشھ اي نمي دواند و تا آزار و اذيتي بخاطر ايمانش مي بيند شور و حرارتش را از دست مي دھد و از ايمان بر مي گردد.
زميني کھ از خارھا پوشيده شده بود حالت کسي را نشان مي دھد کھ پيغام خدا را مي شنود ولي نگراني ھاي زندگي و عشق بھ پول، کلام خدا را در او خفھ مي کنند و او خدمت موثري براي خدا نمي کند.
و اما زمين خوب دل کسي را نشان مي دھد کھ بھ پيغام خدا گوش مي دھد و آن را مي فھمد و اين پيغام را بھ ديگران نيز مي رساند،و سي، شصت و حتي صد نفر بھ آن ايمان مي آورند
داستان شماره 650
داستان شماره 646
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد ((حضرت سليمان )) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت : آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى
سليمان عليه السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد. همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !
سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است . اسب را به نزديك او فرستاد و او نيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!
سليمان عليه السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسب را كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟ و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اما وفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند
سليمان عليه السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من است قبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى
گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوش نشود! سليمان عليه السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و رد كرد
داستان شماره 642
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
اسم حضرت نوح پيامبر عبدالغفار يا سكن بوده است . بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرئيل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندى پيش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز.! او كوزه زيادى ساخت ، جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست ، جبرئيل ديد او ديگر نمى شكند. گفت : چرا نمى شكنى ؟ فرمود: دلم راضى نمى شود، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام
جبرئيل گفت : اى نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟
آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اى و ساختى ، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى ، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرين كردى و همه را به هلاكت رساندى ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد
داستان شماره 641
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسى عليه السلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ مى كرد. مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسى عليه السلام ) از پيش ايشان گذشت
جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ، جبرئيل گفت : اين همان شخص است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت
حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اين شكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بود كه مرد او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص نداشت ، به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود
صفحه قبل 1 صفحه بعد