داستان شماره 1830
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1830
داستان شماره 658
بسم الله الرحمن الرحیم
بندهی نیکوکار گفت: آن کشتیای که ما را به ساحل رساند، متعلّق به گروهی از مستمندان و مردمان فقیر بود که وسیلهی معاش و کسب روزیِشان بود. من خواستم که آن را معیوب کنم، تا پادشاه ستمگر که هر وسیلهی سواری حمل و نقلی را به زور مصادره میکرد و با قهر و زور مال و اموال مردم را مصادره و غارت میکرد، نتواند آن را مصادره و غصب نماید.
امّا پسر بچهای که او را به قتل رساندم، فرزند پدر و مادری مؤمن و نیکوکار بود و در آینده پدر و مادر خود را به وسیلهی کفر و ارتکاب گناهان زیاد اذیّت و آزار میکرد و احتمال این میرفت که به زور، پدر و مادرش را وادار به کفر نماید. پس خداوند تبارک و تعالی اراده فرمود که این پسر از بین برود، ولی در عوض فرزند دیگری به آنان خواهد داد که در ایمان و عمل صالح و رحمت و مهربانی سرآمد خواهد بود.
در مورد دیوار مخروبهای که آن را از نو ساختم، باید به تو بگویم که آن باغ متعلق به دو کودک یتیم بود که از پدر نیکوکاری برجای مانده بود و در زیر آن دیوار، گنجی پنهان بود که بیم آن میرفت با تخریب تدریجی دیوار، آن گنج ظاهر شده و مورد غارت مردمان قرار گیرد. پس خداوند متعال اراده فرمود که آن دو کودک بزرگ شده و به سن رشد برسند و آن گنج را استخراج نموده و از آن استفاده نمایند.
در پایان ای موسی؛! بدان که هر آنچه انجام دادم، فقط به دستور پروردگار بود و من هیچ نقشی نداشتم، جز اجرای اوامر الهی. برادرم! خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت خویش قرار دهد و سلام خدا بر تو باد. این را گفت و به راهش ادامه داد و موسی؛ نیز از راهی که آمده بود، برگشت و از همراهی با بندهی نیکوکار[۱] درس بزرگی یاد گرفت.
وَمَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا. (اسرا / ۸۵)
و جز اندکی ا زعلم، چیزی بهرهی شما نساختهایم
داستان شماره 656
داستان گردنبند خدیجه رضی الله عنها
اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه رضی الله عنها
اسباب محبت أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم
داستان شماره 654
داستان شماره 653
داستان حضرت موسي(ع) و مرد کشاورز
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم مي خواھد يکي از آن »: روزي حضرت موسي به پروردگار متعال عرض کرد
«. بندگان خوبت را ببينم
به صحرا برو.آنجا مردي کشاوزي ميکند.او از خوبان درگاه »: خطاب آمد
حضرت به صحرا آمد و مردي را مشغول به کشاورزي ديد.حضرت «. ماست
تعجب کرد که او چگونه به درجه اي رسيده است که خدا مي فرمايد او از
خوبان ماست.
از جبريل پرسش کرد. جبريل عرض کرد:در ھمين لحظه خداوند او را امتحان
ميکند ،عکس العمل او را مشاھده کن.بلايي نازل شد که آن مرد در يک لحظه
ھر دو چشمش را از دست داد.
مولاي من،تا تو مرا بينا مي »: نشست و بيلش را در مقابلش قرار داد و گفت
پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم،حال که تو مرا نابينا مي
حضرت ديد اين مرد به «. پسندي من نابينايي را بيشتر از بينايي دوست دارم
مقام رضا رسيده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:اي مرد،من پيغمبرم و مستجاب الدعوه.مي خواھي
دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دھد؟مرد گفت:خير.حضرت فرمود
چرا؟گفت:آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بشتر دوست ميدارم تا آنچه را
که خودم براي خودم بخواھم
داستان شماره 651
داستان برزگر
بسم الله الرحمن الرحیم
روزي عيسي عليھ السلام از خانھ خارج شد و بھ کنار دريا رفت، کھ چيزي نگذشت کھ مردم زيادي
دور او جمع شدند او ھم سوار قايق شد و شروع کرد بھ تعليم دادن مردمي کھ در ساحل جمع شده بودند، در حين صحبت حکايت ھاي زيادي براي آنھا تعريف کرد کھ يکي از آنھا چنين بود: يک کشاورز در مزرعھ اش تخم مي کاشت،ھمينطور کھ تخم ھا را بھ اطراف مي پاشيد؛
بعضي در گذرگاه کشتزار مي افتادند و پرنده ھا مي آمدند و آنھا را مي خوردند،
بعضي نيز روي خاکي افتاد کھ زيرش سنگ بود، کھ تخم ھا روي آن خاک کم، خيلي زود سبز مي
شدند،ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنھا مي تابيد ھمھ مي سوختند و از بين مي رفتند،زيرا ريشھ عميقي نداشتند.
بعضي از تخم ھا لابھ لاي خارھا افتاده و خارھا و تخم ھا با ھم رشد مي کردند و ساقھ ھاي جوان گياه زير فشار خارھا خفھ مي شدند، ولي مقداري از اين تخم ھا روي خاک خوب افتاده و از ھر تخم ،سي، شصت و حتي صد تخم ديگر بدست مي آمد.
در اين موقع شاگردانش پيش عيسي عليھ السلام آمدند و پرسيدند،چرا ھميشھ حکايت ھايي تعريف مي کنيد کھ فھميدنش سخت است؟
بعد بھ آنھا گفت:گذرگاه کشتزار کھ تخم ھا روي آن افتاده،دل سخت کسي را نشان مي دھد، کھ گرچھ مژده ي سلطنت خداوند را مي شنود ولي آن را نمي فھمد، بعد شيطان سر مي رسد و تخم ھا را از قلب او مي دزدد.
خاکي کھ زيرش سنگ بود، دل کسي را نشان مي دھد کھ تا پيغام خدا را مي شنود فوري با
خوشحالي آن را قبول مي کند،ولي چون آن را سرسري مي گيرد،اين پيغام در دل او ريشھ اي نمي دواند و تا آزار و اذيتي بخاطر ايمانش مي بيند شور و حرارتش را از دست مي دھد و از ايمان بر مي گردد.
زميني کھ از خارھا پوشيده شده بود حالت کسي را نشان مي دھد کھ پيغام خدا را مي شنود ولي نگراني ھاي زندگي و عشق بھ پول، کلام خدا را در او خفھ مي کنند و او خدمت موثري براي خدا نمي کند.
و اما زمين خوب دل کسي را نشان مي دھد کھ بھ پيغام خدا گوش مي دھد و آن را مي فھمد و اين پيغام را بھ ديگران نيز مي رساند،و سي، شصت و حتي صد نفر بھ آن ايمان مي آورند
داستان شماره 650
داستان شماره 646
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد ((حضرت سليمان )) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت : آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى
سليمان عليه السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد. همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !
سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است . اسب را به نزديك او فرستاد و او نيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!
سليمان عليه السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسب را كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟ و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اما وفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند
سليمان عليه السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من است قبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى
گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوش نشود! سليمان عليه السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و رد كرد
داستان شماره 642
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
اسم حضرت نوح پيامبر عبدالغفار يا سكن بوده است . بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرئيل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندى پيش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز.! او كوزه زيادى ساخت ، جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست ، جبرئيل ديد او ديگر نمى شكند. گفت : چرا نمى شكنى ؟ فرمود: دلم راضى نمى شود، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام
جبرئيل گفت : اى نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟
آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اى و ساختى ، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى ، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرين كردى و همه را به هلاكت رساندى ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد
داستان شماره 641
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسى عليه السلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ مى كرد. مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسى عليه السلام ) از پيش ايشان گذشت
جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ، جبرئيل گفت : اين همان شخص است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت
حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اين شكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بود كه مرد او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص نداشت ، به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود
داستان شماره 637
داستان شماره 636
صفحه قبل 1 صفحه بعد